دلسادلسا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دختر کوچولوی مامانی، دلسا

نصیحتم به تو

دخترم  ای جانم ای عزیز دل مامان که هیچ عشقی به جز عشق تو انقدر زیبا نیست ای من به فدای تو دوست دارم این رو بدونی که از 3 نفر متنفرم.3 نفری که به جای اینکه همراه زندگی بابات باشن همش به زندگی ما حسادت داشتند.به کار کردن زیادی من .چرا چون داشتم پول در می آوردم به محبت های بابا دیگه تصورش رو بکن به اینکه بابایی واسه من پرتقال پوست میکنه حسادت میکنن و با زبون خودشون به دیگرون میگن.به کمک های بابایی به من .فکرشو بکن وقتی تو 7 ماهت بود من خودم تنهای تنها یک هفته از 7 صبح تا 11 که شما گلم خواب بودی خونه تکونی کردم در حد تیمملی.تمام پنجره ها و توری ها رو در اوردم تنهایی شستم بعد مادربزرگت که خدا ازش نگذره چون من نمیگذرم روز اول عید برگشته...
8 بهمن 1393

گم شدن عکسهات

رفتیم آتلیه تابان .ساعت 12.30 بود.عکس گرفتیم.بعد مدتی رفتیم عکسها رو انتخاب کردیم.دیدیم بله ..... عکسها رو گم کردن.بالاخره یه روز زنگ زدن گفتند (راست یا دورغ!) هارد ویروسی شده عکسهای دخترتون پاک شده و ریکاوری نمیشه.دوباره لباسشو بپوشونید عکس بگیرین. من هم یه روز با خاله لباست رو پوشوندیم رفتیم آتلیه.14 ماهت بود.عکس گرفتیم.من گفتم باید خام عکسها رو تو فلش بریزین به من بدین.در عین حال عکس گرفتن خانوم تابان مسوولش اومد.دختره به من اشاره که این رئیس ما نمیدونه عکسها گم شدند.من گفتم من نمیدونم عکسها رو بریز من ببرم.و همه عکس خام هارو ازشون گرفتم تا تنبیه بشن دخترم یادت باشه تو هر شغلی باشی امانت داری رو فراموش نکن و کارت رو به نحو احسن ا...
24 دی 1393

جشن تولدت

عزیز دلم ای قشنگترین حس زندگیم تولدت برگزار شد.من دوست داشتم.همه چیز خوب بود .اما متاسفانه با اینکه آهنگ زیاد هم بود ام مهمونها اکثرا بلند صحبت میکردن.جالبه هر چی صدای موزیک رو بالا میبردیم صدای صحبت یه نفر که من میدونم و تو بالاتر میرفت و متاسفانه تو فیلمت رو صداش خراب کرده.اما مامانتو که میشناسی میشینم برات مونتاژ میکنم عزیز دلم دوستت دارم.خیلی ها میگن تولد یکسالگی فایده نداره بچه متوجه نیست اما من مخالفم.دختر گل من امشب رقصید شاد بود حتی یه ذره هم ناراحتی نکرد.دست خاله مهدیه و فاطمه هم دردنکنه.خیلی کمک کردند.دقیقا لحظه آخر هم خاله فاطمه خیلی به دادم رسید و میوه و میز شام رو چید.پذیرایی هم که دو تا خاله ها زخمت کشیدند.دوستت دارم بهترینم...
7 شهريور 1393

آمادگی برای تولد

عزیز تر از جونم عمرم عشقم هستی من نفسم دارم کم کم واسه تولد بهترین موجود زندگیم آماده میشم.دخترم خوشحالم که خدا تو رو بهم داد و سالم و شاد و باهوش هستی.عزیزم از عشق به تو خودم یاد گرفتم تم تولد درست کنم.خودم برات کلیپ درست کردم.تم تولد یک سالگیت کیتی هست.خودتم عاشق عروسک کیتی هستی دلسای من مامانی اگه بدونی چقدر دوست دارم زود زود بزرگ شی.قربونت برم تو کی هستی که هر وقت ناراحت میشم سعی میکنم به خاطر عشق به تو کنترل کنم که زمانی مریض نشم و همیشه سالم در کنارت باشم.دردت به جونم عاشقتم.تو با اینکه کوچیکی از خیلیا بیشتر میفهمی.قربون چشم های نازت برم که وقتی نگام میکنی با نگاهت کلی باهام حرف میزنی.بوس عاشقتم خدا کنه تولدت به بهترین نحو برگزار...
20 مرداد 1393

معذرت میخوام

دختر گلم ازت عذر میخوام مامانی کهوبلاگتو هر روز نتونستم بنویسم.خیلی درگیر بودم عزیزم یکمم تنبلی کردم.ماشالله زمان هایی که بیداری همش باید پیشت باشم و وقتی هم خوابی که خیلی خیلی چرت کوتاهیه نهایت بتونم یه کار کوچولو کنم که نیم ساعت نشده بیداری.حالا خودت بگو من کی باید می نوشتم؟ دوستت دارم عشق زندگی من
16 آبان 1392

واکسن دو ماهگی

امروز صبح ساعت 8 بیدارت کردم.استامینفون دادم و بردمت مرکز بهداشت.عزیز دلم باید چاهاتو میگرفتم تا خانومه بهت واکسن بزنه .نمیدونی چقد واسم سخت بود اما میدونستم حضور من واست آرامبخشه.اولش خوش اخلاق من به خانومه لبخند میزدی و ایشون میگفت وای من دلم نمیاد با این لبخندت گریتو در بیارم.خلاصه واکسن رو زد و فقط موقع در آوردن سوزن یه کوچولو گریه کردی و بعدش ساکت شدی.از مرکز بهداشت رفتیم خونه مامانی و کمپرس سرد گذاشتم.ساعت 2 اومدیم خونه .شبش یه کم تب داشتی.خیلی کم.اما تا صبح هر نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشدم چک میکردم.بوس
6 آبان 1392

بدون عنوان

عشق من نفسم امروز خیلی بیداری کشیدی.اصلا نمیخوابیدی.یعنی دوروزه اینطوری شدی.تا شیر میخوردی غرق خواب میشدی تا میذاشتیم زمین چشماتو ور قلمبیده میکری و دوباره زبونت بیرون و دوباره روز از نو و روزی از نو.امروز باد گرم بود.با ماشین رفتیم بیرون اما بابا حامد کلی میترسید که نکنه پاشی.رفتیم گوشت بخریم یهو پا شدی اومدم پشت واست لالایی خوندم خوابیدی.دوست دارم شب که اومدیم خونه داشتم واقعا بیهوش میشدم.ساعت ده شیر دادم تو که تا دو ساعت به من میچسبیدی بهت گفتم دلسا به خدا دارم بیهوش میشم نمیشه زود بخوابی.فدات شم نیم ساعت نشد که تا 5 صبح خوابیدی.عاقل من ...
13 مهر 1392

حموم روز چهل روزگیت

مامانی امروز حموم رو چهلمت رو کردیم.انشاالله همیشه سالم باشی.امروز هوا خیلی سرد و بارونی و بادی بود.مامانی ساعت ده اومد.داشتی شیرمیخوردی.دادم بغلش کلی باهات بازی میکردو تو هم کلی میخندیدی واسش عزیزم.ببخش من زیاد بلد نیستم باهات بازی کنم..آخه تقصیرم ندارم.سیر سیرم هستی تا از یه فرسخی چشمتبه من میوفته زبونت و دادت در میاد.میترسم شیر زیاد اذیتت کنه و از طرفی هم میترسم هنوزگشنه باشی.ناراحت میشم چون نمی فهمم کلامتو.یک ساعت با مامانی بازی کردی و رفتی حموم.ازت فیلم برداشتم.بعد خدارو شکر امروز خوب لالا کردی.بعد ظهر هم با بابا حامد دو ساعت موندی من رفتم دانشگاه.
13 مهر 1392